داستان امام حسین(ع)
قیام امام حسین به همراه 72 تن از یاران صدیقش، نمونهای بیبدیل از حماسهای است که برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر انجام گرفت. این قیام قهرمانی داشت که سمبل استقلال، اخلاص، توحید، اخلاق، شجاعت و در یک کلام همه خوبی هاست. امروز قراره از این قهرمان بگم.
کوفه درد است ولی ای همه درمان تو میا
قیام امام حسین به همراه 72 تن از یاران صدیقش، نمونهای بیبدیل از حماسهای است که برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر انجام گرفت. این قیام قهرمانی داشت که سمبل استقلال، اخلاص، توحید، اخلاق، شجاعت و در یک کلام همه خوبی هاست. امروز قراره از این قهرمان بگم.
داستان رو از این جا شروع میکنم که مردم کوفه به امام حسین نامه نوشته بودن و گفته بودن که ای امام! ما رو از دست این حاکم بدجنس و ظالم، یزید، نجات بده. امام حسین هم فرستادهای به اونجا روانه کرد و چندهزار نفر هم با این فرستاده بیعت کرده بودن و دست دوستی داده بودن. اونها قول داده بودن که اگر امام حسین به اونجا بره، هرچی ایشون فرمان بده، اطاعت کنن.
یزید دوست نداشت مردم کوفه، به جای حرفِ این ملعون، حرف امام حسین رو گوش بدن؛ به خاطر همین حاکم ظالم و سرکوبگری رو به کوفه فرستاد تا به اونجا بره تا حسابی مردم رو بترسونه و بهشون بگه اگر برن با امام حسین دست دوستی بدن، همهشونو میکشه! اما اگر با حسین مخالفت کنن و بجنگن، پول زیادی در قبال این کار بهشون میده.
مردم کوفه هم با این حرف هم ترسیدن و هم وسوسه شدن. اونها بیشتر از اینکه عاشق امام حسین و اسلام باشن، عاشق دنیا و تعلقاتش بودن؛ در واقع اونا ترجیح دادن به جای اینکه همراه امام حسین بجنگن و کشته بشن، همراه سپاه یزید بجنگن و درهم و طلا کسب کنن.
کوفه درد است ولی ای همه درمان تو میا
قسمت می دهم این بار به قرآن تومیا
گیرم اینجا همه مردند ولی غیرت را
می فروشند به یک قیمت ارزان تو میا
این کار کوفیان بسیار ناجوانمردانه بود، به طوری که هر کسی دیگه جای امام ما بود، مطئنا طوری دیگهای برخورد میکرد؛ اما امام حسین، قهرمان قهرمانان، نجات آدمها براش مهم بود، نه کشتنشون، نه اتقام گرفتن از انسانایی که وفای به عهد نمیکنند. امام حسین دوست داشت همهی انسانها رو از رفتن به جهنم نجات بده و کمکشون کنه که به خدا برسن. قهرمان قصهی امروز ما، در مورد قهرمانیه که نجات آدما براش مهمه. البته این کمکا و نصیحتها زمانی تاثیر داشت که یه نوری توی قلبشون داشته باشن؛ یعنی یه عشقی از اهلبیت تو دلشون باشه؛ مثل زهیر بن قین یا حر بن ریاحی و یا حبیب بن مظاهر.
اما اینو هم گوشه ذهنتون داشته باشید که امام برای هر کسی از این کارها نمیکنه؛ مثلا یزید، اون حاکم بیرحم، برای امام حسین یه نامه نوشت و گفت: ای حسین! من یا تو رو میکشم، یا اینکه مجبورت میکنم، بری و با یزید بیعت کنی و هر چی گفت، گوش کنی. امام حسین اون نامه رو انداخت و رفت. به ایشون گفتن: نمیخواهید در جواب نامهاش، نامهای بنویسی؟ امام گفت: نه. اون آدم شرور دیگه هیچ نوری توی دلش نمونده بود و امام میدونست که هر چقدر هم با او صحبت کنه، باز هم نجات پیدا نمیکنه.
خلاصه... امام با کلی از یاران و دوستان و همراهان و خانوادهش به کربلا رسیدن و سپاه دشمن اونها رو محاصره کرد و نگه داشت. شب عاشورا بود و امام حسین و یارانش میدونستن که فردا جنگ میشه؛ اما سپاه امام حسین حتی صد نفر هم نبودن، آخه امام حسین که برای جنگ نرفته بود، همون طور که گفتیم میخواست به کوفه بره. از اون طرف لشگر دشمن تعدادشون خیلی زیاد بود؛ چند هزار نفر! امام حسین و یارانِ نزدیکش خوب میدونستن که فردا، همهشون شهید میشن، اما لحظهای حاضر نشدن زیر بار ظلم یزید برن و با دشمن پیامبر و اسلام، دست دوستی بدن. با این حال، امام نمیخواست هیچکس به زور نزد ایشون بمونه، به خاطر همین پیش خودش گفت شاید بعضیها خجالت بکشن یا مثلا بگن چون ما با حسین بیعت کردیم، اون وقت اگر زیر عهدمون بزنیم، درست نیست. برای همین، شب عاشورا همه رو جمع کرد دور خودش و باهاشون حرف زد. گفت: شما یاران خوب و وفادارمنید، اما من نمیخوام هیچ کدومتون چیزیتون بشه. من بیعتمو از شما برداشتم. هیچ عهد و پیمانی دیگه بین من و شما نیست. الان شبه و هم تاریکه، اگر خجالت میکشید، توی تاریکی برین که کسی نبینهتون. برگردین شهر خودتون؛ چون فردا شیپور جنگ دمیده میشه و همه شما شهید میشین. هر زن و بچهای هم باشه، اسیر میشه.
ولی میدونید یاران باتقوای امام اعلام کردند که عاشق امامن و اصلا زندگی بدون امام حسین براشون معنایی نداره، اونها به امام گفتند که تا زمانی که جان در بدن دارن، نمیذارن کسی به ایشون و خانوادهشون دستدرازی کنه؛ الحق و الانصاف همین کار رو هم تو روز عاشورا کردند و تا موقعی که جان در بدن داشتند برای امام حسین و خانوادهاش کم نذاشتند.
یادتونه گفتم امام حسین دوست داشت خیلیها رو از خواب غفلت بیدار کنه؟ یکیشون همین لشگر دشمن، یعنی عمرسعد بود. عمرسعد از بچگی با امام حسین بزرگ شده بود و خوب هم میدونست امام حسین کیه و چقدر آدم خوبیه! اما بدجوری وسوسه شده بود. به عمر سعد گفته بودن اگر فرمانده لشگر بشی و سپاه امام حسین رو شکست بدی، تو رو رئیس کل عراق میکنیم! امام حسین شب عاشورا تصمیم گرفت با عمرسعد دیدار کنه. بعضیا گفتن نکنه امام حسین میخواد با یزید بیعت کنه؟ولی اینطور نبود. امام حسین آدمی نبود که تسلیم بشه. امام حسین حتی میخواست عمرسعد رو هم نجات بده. براش نامه نوشت و ازش خواست که بیاد و باهم صحبت کنن. عمرسعد با چند نفر از یارانش اومد. امام حسین هم همراه برادرش، حضرت عباس و پسرش، علیاکبر جلو رفت. امام حسین به اون یاداوری کرد که امام کیه و برای چی به کوفه میره. ایشون به عمرسعد فرمودن که یزیدیانِ جهنمی رو رها کنه، آخه اونا جلوی اسلام و قرآن و نوه پیامبر ایستادن؛ ولی عمرسعد رو کرد به امام و گفت: اگر از اینا جدا بشم، خونه و زندگیمو خراب میکنن! مال و اموالم رو میگیرن! خونوادهم رو اذیت میکنن! امام هم بهش گفت: ای عمرسعد! مطمئن باش از گندم عراق چیزی عایدت نمیشه (منظور امام این بود که اونا که بهت قول دادن تو رئیس عراق میشی، عمرا به قولشون وفا کنن). در واقع عمر سعد به معنای واقعی کلمه با جانش، مالش و خانوادهش امتحان شد، ولی سربلند از این امتحان بیرون نیومد.
فردای اون روز، روز عاشورا بود؛ همون روزی که سپاه امام حسین با لشگر عمرسعد قرار بود رو در روی هم قرار بگیرن. امام حسین حتی تو اون زمان هم، دست از نجات انسانها برنداشت؛ امام حسین یه قهرمانه، یه قهرمان که ناامید نمیشه! اون هم قهرمانی مثل امام حسین که پیامبر دربارهش گفته: حسین، کشتی نجاته و چراغ هدایته! یعنی هر کی هر جا در حال غرق شدن باشه، یا توی تاریکی گم شده باشه، امام حسین میتونه نجاتش بده. به خاطر همین امام حسین قبل از جنگ باز دوباره جلو رفت و سعی کرد آدمهای لشگر دشمن رو نجات بده. جلو رفت و به جای این که شمشیر بکشه، شروع کرد به حرف زدن باهاشون.
امام به لشگر دشمن رو کرد و گفت: من نوهی پیامبرم و پسر فاطمه؛ بهترین زن عالم. من پسر علیام؛ بهترین مرد عالم. شما میخواین چنین کسی رو شهید کنید؟! یادتون رفته که پیامبر درمورد من و برادرم حسن گفت این دو سرور جوانهای بهشت هستن! شمر دید که لشگرش داره قلبشون میلرزه و الانه که از جنگ با حسین پشیمون بشن؛ یهو وسط حرف امام حسین پرید و با حرفاش به امام توهین کرد. اما امام حسین باز هم کوتاه نیومد و باز هم حرفاش رو برای بیدار کردن لشگریان یزید تکرار کرد و بهشون گفت: مگر شماها نبودید برای من نامه نوشتید که به کوفه بیایم؟ مگر نگفتید میوههای درختان رسیده و زمین سرسبز شده و دلهای ما آمادهست که تو بیای و ما توی لشگر تو باشیم؟ پس چرا در مقابل قرار گرفتید؟!
ولی مثل اینکه کسی از کاری که میخواست بکنه، پشیمون نبود، تازه به امام میگفتن با یزید بیعت کن! امام حسین هم بهشون گفت: به خدا من اونقدر ذلیل و بدبخت نیستم که گوش به فرمان یزید بدم! هیهات منا الذله! ذلت از ما دوره. ما ذلیل و کوچیک نمیشیم و زیر بار ظلم نمیریم.
خلاصه... امام حسین همهی سعیش رو کرد که شاید چند نفر از اون لشگر رو نجات بده، اما دلهاشون انگار از سنگ شده بود و گوش شنوایی برای این سخنهای امام نداشتند. بعد همه رفتن به میدون جنگ و هر کدوم از یارانِ پاک و مخلصِ امام، یکی پس از دیگری به جنگ مرفتن و با شجاعت جنگیدن و شهید شدن. ظهر عاشورا شده بود و همه یاران امام شهید شده بودن و امام حسین مونده بود و زنها و بچههای تشنه. امام حسین به جلوی لشگر دشمن رفت و فریاد زد: فریادرسی هست به فریاد نوهی پیامبر برسه؟! ولی از جانب لشگر دشمن، هیچکس چیزی نگفت. زنها و بچههای توی کاروان با سخنِ امام حسین گریهشون گرفت. امام حسین، علیاصغر، فرزند ششماههش رو روی دستش گرفت تا شاید کسی از دشمن دلش به حال این نوزاد بسوزه و کمی به اونها آب بده؛ آخه اون ملعونها آب رو، به روی سپاه امام حسین بسته بودند و نمیذاشتن کسی از اونها آب استفاده کنه.
امام حسین همانطور که علیاصغر روی دستاش بود، رو کرد به لشگر عمرسعد و گفت: اگه به من رحم نمیکنید، به این بچهی کوچک رحم کنید. اما اون آدما دیگه نوری توی دلشون نبود. دلهاشون تاریک تاریک بود و هیچ رحمی نداشتن؛ حتی گریهی یه نوزاد کوچک هم دلشون رو به رحم نمیاُورد. ناگهان حرملۀ سنگدل، تیر سهشعبه دراُورد و به سمت این بچه ششماهه رها کرد و ایشون رو به شهادت رسوند.
امام حسین به جنگ رفت. چند بار رفت و جنگید و برگشت؛ تا اینکه بالاخره سربازای زیادی دور تا دورش رو گرفتن و تو یه گودالی ایشون رو به زمین انداختن. اما، حتی توی اون لحظه هم به فکر این بود که کسی رو از گمراهی نجات بده. وقتی نگاهش افتاد به یه نفر که از قبل ایشون رو میشناخت، بهش گفت: اگر نمیخوای بهم کمک کنی، از اینجا دور شو تا صدای منو نشنوی و منو نبینی، وگرنه کسی که صدای کمک خواستن منو بشنوه و کمکم نکنه، خدا اونو با صورت تو آتش میندازه.
بعد هم شمر ملعون اومد و امام حسین رو... .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
بیا در کشتی نجات حسین اگر ساحل طلبی
باچراغ هدایتش ره برو اگر منزل طلبی
ره عشق خدا ره عشق حسین بن علیست
به کجا میرسی اگر ره عشق از عاقل طلبی
بیا در کوی حسین و می بزن از روی حسین
بیا در خیمه حسین چرا ره باطل طلبی
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
*** برای مشاهده پوستر با کیفیت اصلی، کلیک کنید!
* قابل استفاده برای مبلغین گرامی در بحث های چندرسانه ای، نقاله خوانی و پرده خوانی.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}